داستان کودک درباره روز معلم | یک هدیه‌ی عجیب
  • کد مطالب: ۳۲۸۱۴۷
  • /
  • ۱۱ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۴:۴۴

داستان کودک درباره روز معلم | یک هدیه‌ی عجیب

روز معلم که می‌شود، همه دوست دارند به آموزگارشان هدیه بدهند. بچه‌های کلاس پنجم جیم هم همین قصد را داشتند.

لیلا خیامی - روز معلم که می‌شود، همه دوست دارند به آموزگارشان هدیه بدهند. بچه‌های کلاس پنجم جیم هم همین قصد را داشتند. 

محمد گفت: «می‌توانیم برایش یک دسته‌گل خیلی بزرگ بخریم. فقط باید حسابی پول جمع کنیم.» مسعود اخمی کرد و همان‌جور که دست‌به‌کمر وسط جمع ایستاده بود، گفت: «نه بابا! آقامعلم ناراحت می‌شود.

مگر ندیدی چند روز پیش چی گفت؟ گفت دوست ندارد کسی برای هدیه‌خریدن پول خرج کند.» میلاد گازی به ساندویچ نان‌وپنیرش زد و داد زد: «پس باید برایش نامه بنویسیم یا نقاشی بکشیم.»

چندتا از بچه‌ها پقی زدند زیر خنده و گفتند: «ما مهدکودک بودیم از این کار‌ها می‌کردیم. این کار‌ها مال بچه‌کوچولو‌هاست.» سجاد که کتاب فارسی‌اش جلویش باز بود و تندتند کلمه‌های تازه را حفظ می‌کرد، گفت: «اصلا بهترین هدیه برای معلم‌ها درس‌خواندن است.

به‌نظرم به‌جای این‌همه فکرکردن بنشینید و کلمه‌های تازه را حفظ کنید.» رضا سرفه‌ای کرد و جواب داد: «این‌ها را که قبلا حفظ کردیم. چهارتا کلمه است دیگر، این‌قدر خواندن ندارد.»

محمد که دیگر از فکرکردن ناامید شده بود، آهی کشید و نشست روی نیمکت کنار پنجره و گفت: «پس چه‌کار کنیم؟!» همین موقع بود که چشمش به ماشین آقامعلم افتاد که گوشه‌ی حیاط پارک شده بود.

لبخند زد و گفت: «آقامعلم انگار وقت ندارد ماشینش را تمیز کند.» میلاد گاز بزرگ‌تری به ساندویچش زد و دوباره داد زد: «خب چی بهتر از این؟! می‌رویم و تمیزش می‌کنیم.»

بعد هم از جایش بلند شد و ادامه داد: «اصلا همین الان که معلم‌ها جلسه دارند و کلاس نمی‌آیند، وقت خوبی است.» سجاد کتاب فارسی را بست و به بچه‌ها نگاه کرد و پرسید: «آقای رسولی، نظافتچی مدرسه، جاروی دسته‌بلند و سطل دارد، مگر نه؟»

بچه‌ها لبخند‌زنان سر تکان دادند. بعد هم دسته‌جمعی راه افتادند تا بروند آقای رسولی را پیدا کنند. خیلی زود کار بچه‌ها شروع شد. چند سطل آب و کف، دستمال، جاروی دسته‌بلند و... آماده شد.

هر کسی یک گوشه از ماشین را تمیز می‌کرد. آقای رسولی هم ایستاده بود و مانند رئیس‌ها دستور می‌داد: «این‌ور لک دارد. آن‌ور را تمیز نکردید. بجنبید چقدر طولش می‌دهید و....»

جلسه‌ی معلم‌ها هنوز تمام نشده بود و زنگ خانه‌ها نخورده بود که کار بچه‌ها تمام شد و جارو و دستمال و سطل‌ها را شستند که به آقای رسولی تحویل بدهند.

بچه‌ها یک یادداشت هم نوشتند و زیر برف‌پاک‌کن ماشین گذاشتند. نوشتند: «هدیه‌ی بچه‌های کلاس پنجم جیم به آقامعلم عزیز. روزتان مبارک.»

یک‌عالمه قلب و گل هم دورش کشیدند. زنگ آخر که خورد، همه‌ی بچه‌ها و معلم‌ها لبخند‌زنان به حیاط آمدند. بچه‌ها می‌دویدند و به ماشین تمیز و خوشگل نگاه می‌کردند و معلم‌ها با تعجب دوروبر ماشین آقامعلم می‌چرخیدند.

آقامعلم خوش‌حال بود؛ برگه‌ی زیر برف‌پاک‌کن را نگاه می‌کرد و می‌خندید.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.